بسم الله الرحمن الرحیم

 


دیشب صدای تیراندازی و خمپاره نگذاشت درست بخوابم، بعضی گلوله‌ها نزدیک خانه‌مان می‌خورد و در و دیوار می‌لرزید. گچ‌های شوره زده سقف با هر لرزه، غبار پوکشان در هوا پخش می‌شد و آرام می‌نشست روی صورتمان.  با هر بار صدا بچه‌ها بیدار می‌شدند، زینب چشمان پف کرده‌اش را می‌مالید و می‌لرزید، تا بغلش نمی‌کردم و آیه الکرسی نمی‌خواندم آرام نمی‌شد. حسن دیگر به این صداها عادت کرده بود ، دو تا فحش به داعشی‌های می‌داد و دوباره می‌تپید زیر لحافش.

شوهرم علی رفته بود خان طومان، فرمانده گردان عمّار بود. قبل از رفتنش حسن را بوسید و توی بغل فشارش داد و در گوشش چیزی نجوا کرد. بعد از رفتنش از حسن پرسیدم: بابا چی گفت بهت؟

با منّ و منّ گفت: بابا در گوشم گفت تو دیگه مرد خونه‌ای ده یازده سالت شده. حواست به مامانت و خواهرت باشه.

دلم هرّی ریخت پایین، بار اولی نبود که علی به عملیّات می‌رود، اما هیچ وقت این‌طور حرف نمی‌زد. تازه داشتم به بی‌خبر رفتن‌هایش و بی‌صدا آمدن‌هایش عادت می‌کردم. در این سال‌های سیاه جنگ همیشه دلم شور می‌زد، اما این بار بیشتر.

ادامه مطلب

داستان کوتاه شیر خان‌طومان(ویژه شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها)

موقعیت‌های طنز در داستان ۲

موقعیت‌های طنز در داستان / داوود امیریان

تجربیات داستان نویسی استاد محمد رضا سرشار ۳

چگونه مثل یک نویسنده فکر کنیم!

ویژگی‌های قهرمان داستان / رابرت مک کی

حسن ,بار ,عادت ,رفتنش ,دلم ,منّ ,و در ,با هر ,از رفتنش ,ده یازده ,مرد خونه‌ای

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سوالات ضمن خدمت فرهنگیان فروشگاه اینترنتی postbt اخبار ترفند ها و نکات دنیای علم و فناوری اطلاعات حروف مقاله ، دانلود مقاله ، دانلود مقاله رایگان ، دانلود رایگان مقاله ، اردبیل ترانه و آهنگ sahar6565 طاها ارومیه یادداشت های یک آدم معمولی